در گذرگاه زمان

خیمه شب بازی دهر

با همه تلخی و شیرینی خود می‌گذرد

عشق‌ها می‌میرند

رنگ‌ها، رنگ دگر می‌گیرند

و فقط خاطره‌هاست

که چه شیرین و چه تلخ

دست ناخورده به‌جا می‌مانند!

“مهدی اخوان ثالث”

خیمه شب بازی دهر چه بی‌رحمانه می‌گذرد. بی‌توجه به ما. تنها چیزی که برای ما باقی می‌ماند، خاطرات است. خاطراتی که فقط می‌توانیم آنها را مزه‌مزه کنیم. هیچ اراده‌ای نداریم. ای کاش…

من دیروز پنجاه ساله شدم

حس جالبی داره! نیم قرن! در این سن به نکاتی رسیدم که شاید فقط تجربه‌ی شخصی من هستند. اما بهرحال می‌نویسم که شاید، روزی، برای کسی کاربردی داشته باشند.

اولین نکته‌‌ این بود که حس پختگی چهل سالگی، در پنجاه سالگی با قدرت خیلی بیشتری بهت دست میده؛ پس نباید هیچ‌کدوم رو جدی گرفت. شاید ده سال بعد، باز هم همین حس با قدرت خیلی بیشتری به سراغت بیاد.

در این سن توی روابط با افراد تجدیدنظر می‌کنی. یک حذف‌واضافه‌ی کلی راه می‌اندازی. بعضی‌ها رو از اتوبوس پیاده می‌کنی و برای بعضی‌ها ایستگاه جدید تعریف می‌کنی.

دیگه اهمیتی نداره که پشت سر یا جلوی تو چی میگن. نه تعریف خوش‌حالت می‌کنه و نه از تخریب بهم می‌ریزی.

می‌فهمی که نظر سایرین برای خودشون خوبه و برای تو، محترم. پس کار خودت رو می‌کنی.

توی این سن شروع می‌کنی به غربال کردن خیلی از چیزها. خطوط قرمز جدیدالتعریفت باعث میشه که در بعضی چیزها تجدید نظر کلی بکنی.

می‌فهمی که موفقیت تو لزوماً خواست همه نیست. پس از رفتار عجیب بعضی از افراد خیلی تعجب نمی‌کنی.

در این سن می‌فهمی که چقدر چیزها هست که نمی‌دونی و یا شاید به اشتباه می‌دونی.

از توهم دانایی سایرین خنده‌ات می‌گیره و فکر می‌کنی که شاید، قبلاً، بزرگترها هم همین حس رو به تو داشتند.

احساس شاخ شدن کسانی که از تو پایین‌تر هستند برایت جالب و مایه‌ی تفکر می‌شود. برایشان از ته دل آرزوی روشنای فکری می‌کنی. برایت جالب میشه که همین افراد، چیزهایی که از تو یاد گرفته‌اند را به نام خودشون می‌کنند.

شاید یک حس عقب افتادن از سایرین در این سن بهت دست بده. اما از طرفی یاد می‌گیری که هرچه بیشتر بدونی، باید ساکت‌تر و آروم‌تر باشی. شاید یک حس گوشه‌گیری خودخواسته بهت دست میده و در سکوت، دیگران را به نظاره مینشینی. سکوتی از سر تجربه…

در این سن می‌فهمی که توسعه‌ی مهارت‌های فردی لازم‌ترین چیزیست که بهش نیاز داری.

چیزهایی که سایرین را به‌وجد میاره، خیلی روی تو اثر ندارند. می‌فهمی که فقط رنگ و لعاب مساله زیاد شده و دراصل، ماجرا همونی هست که تو یاد گرفتی؛ شاید حتی بهتر از سایرین…

می‌فهمی که به جایگاه و مرتبه‌ی فرد گوینده نباید اصلاً توجه کنی. بلکه متنِ گویش است که مهم است.

می‌فهمی که خیلی از نظرات تو تا الان اشتباه بوده. پس خیلی روی اونها پافشاری نمی‌کنی. شاید داری از قافله عقب می‌افتی. شاید هم داری بزرگ میشی.

می‌فهمی که زندگی یک شوخی بزرگه. پس جدی نمی‌گیریش و ازش لذت می‌بری.

قدر تک‌تک لحظات را می‌دونی و می‌فهمی که بعضی مواقع، خیلی زودتر از اونی که فکرش را بکنی، دیر میشود…

اگر اجزای یک سازمان رشد یکنواخت و هماهنگ نداشته باشند، چهره‌ی کلی سازمان چندان چشم‌نواز نخواهد بود.

همانگونه که اگر این میوه‌های توت همگی به یک رنگ و در یک وضعیت می‌بودند، با تصویری زیباتر و خوش‌رنگ‌تر روبرو می‌بودیم.

دیدگاه سیلو مانند در سازمان باعث می‌شود تا یک واحد، رشد بسیار سریع و خوب و واحدی دیگر، رشدِ کند و حلزونی داشته باشد.

شاید منابع تغذیه‌ی اطلاعاتی و دسترسی‌های یک سازمان یکسان باشند اما، قدرت جذب واحد، چابکی آن واحد، وجود پرسنل دانش‌گرا و مدیر باتجربه باعث می‌شود تا برخی واحدها رشد خوبی داشته باشند و در سازمان متمایز ظاهر شوند.

این امر شاید برای واحد‌ِ سازمانی خوب باشد اما جلوه‌ای نامتقارن از سازمان به‌نمایش خواهد گذاشت.

یکپارچگی مدیریت در عین تفویض اختیار به واحدها می‌تواند باعث رشد متوازن سازمانی شود.

مبحث ارتباطات یکپارچه بازاریابی یا Integrated Marketing Communication توضیح خوبی برای این امر است. باید تمام اجزای سازمان رشدی یکپارچه داشته باشند تا نمود سازمان در رده‌بندی ذهنی مشتریان رتبه‌ی بالایی بگیرد.

سعی کنید در رده‌بندی ذهنی مشتریان رتبه اول را داشته باشید.

ضمناً چند روز قبل این مطلب را در اینستاگرام پست کردم.

احتمالا برخی از دوستان آن پست را دیدند. ولی با خودم گفتم شاید بد نباشد برای سایر دوستان، در اینجا هم پست کنم. امیدوارم به‌کارتان بیاید.

چند روز قبل با یکی از دوستان صحبت می‌کردم.

از این ناراحت بود که چرا با وجود شایستگی‌ و توانایی‌هایی که در خود سراغ دارد، نمی‌تواند کاری را شروع کند.

می‌گفت “باید بهترین، حرفه‌ای ترین و سودآورترین کار ممکن را انجام بدم و این کارهای عادی در حد من نیستند. کسی قدر من را نمی‌داند”.

گفتم “و احتمالاً سایرافراد که این کارها را انجام می‌دهند قبول نداری؛ درسته؟”

گفت “دقیقاً همینطوره. اونها در حد من نیستند”.

گفتم “یک مثال می‌زنم. بعد از آن، خودت می‌دانی و خودت؛ هر نتیجه‌ای که دوست داشتی بگیر! فکر‌کن در جاده‌ی مشهد به تهران، در یک پارکینگ در پورشه‌ی خود نشسته‌ای و ماشین‌های عبوری را نگاه می‌کنی. به اتکای قدرت و شتابی که ماشینت دارد، عجله‌ای برای حرکت نداری و فقط آنها را نگاه می‌کنی و با خودت می‌گویی، آنها می‌دانند که اگر حرکت کنم، کسی جلودارم نیست”.

گفت “خوب. چه مشکلی هست؟”

گفتم “مشکل اینجاست که بقیه‌ی ماشین‌ها با همان سرعت نرمال در حال حرکت هستند و لحظه به لحظه به مقصد نزدیک‌تر می‌شوند و تو در آرامش فقط به آنها نگاه می‌کنی. به‌مرور فاصله‌ی تو با آنها به حدی زیاد می‌شود که هرچقدر هم گاز بدهی به آنها نخواهی رسید.

سعی کن از ایدئال‌گرایی دست برداری و واقعیت را ببینی. اگر در این توهم باشی که من با بقیه فرق دارم، علم من از بقیه بیشتر است و این کارها در حد و اندازه‌ی من نیست، دست به هیچ کاری نمی‌زنی و این بدترین معضل است. سعی کن از پارکینگ بیرون بزنی تا حداقل با سرعت سایرین، و نه سرعتی که دوست داری، حرکت کنی تا از بقیه عقب نمانی”.

چیزی برای گفتن نداشت.

ادامه دادم ” خیلی به سیستم‌هایی که ماشینت دارد می‌نازی ولی وقتی پورشه را در جاده حرکت بدهی شاید متوجه شوی که برخی از این سیستم‌ها در این جاده کاربرد ندارد، شاید به پیچ‌های جاده آشنایی نداشته باشی، شاید حتی این ماشین باعث شود که سایرین روی تو حساس شوند و سعی کنند تو را از جاده منحرف و به بیراهه هل دهند. حتی شاید ببینی که برای رسیدن به مقصد، بنزین نداری. شاید ببینی که بخاطر عدم تحرک، فیلتر بنزین کثیف شده و توان حرکت نداری و هزاران شاید دیگر”.

اینکه کنار گود بنشینیم و فقط دیگران را نقد کنیم کمکی به ما نمی‌کند. بی‌انصافی است اگر زحمات واقعی برخی از همکاران و رقبا را زیر سوال ببریم. بهرحال آنها با تمام توان خود در حال تلاش هستند و خروجی قابل قبولی را هم ارائه می‌دهند. اگر توانستیم در میدان واقعی خود را نشان دهیم و کیفیت کار ما هم قابل قبول بود، اجازه نقد سایرین را داریم چون حداقل آن میدان را تجربه کرده‌ و هنر خود را نشان داده‌ایم. ممکن است به اصطلاحات، تکنیک‌ها و هنرهای خود در روی کاغذ افتخار کنیم، اما توانایی‌های ما در میدان واقعی معلوم می‌شود؛ در روی کاغذ و تئوری، همه” من آنم که رستم بود پهلوان…” هستند.

راستی! دوست من پورشه ندارد! تمثیلی برای روشن کردن ذهنیت وی بود.

بد نیست گاهی ماشین خود را استارت بزنیم تا دچار فرسودگی نشود! شاید بد نباشد ماشین خود را هر ‌از ‌چند ‌گاهی عوض کنیم تا بهترین وسیله برای جاده را پیدا کنیم.

جاده‌ها در حال تعمیرند.

مطالعه، یادگیری مستمر، کسب تجربه و توسعه‌ی مهارت‌های فردی یعنی تعویض ماشین تا بتوانیم به نیازهای متغیر مشتریان پاسخ مناسب بدهیم.

سال 99 هم با تمام خوبی‌ها و بدی‌هایش گذشت.

از یک منظر، به خاطر بیماری کرونا فرصت‌های زیادی از دست رفت. بسیاری از کسب‌وکارها از هستی ساقط شدند. بسیاری از عزیزان‌مان را از دست دادیم. مشکلات و محدودیت‌های زیادی برای مردم به‌وجود آمد که همه شما نسبت به آنها آگاه هستید.

ذکر این نکات دردی را دوا نمی‌کند و فقط باید دعا کنیم که هرچه سریع‌تر این بیماری کنترل شود تا مردم بتوانند روزمرگی خود را آغاز کنند و به همان روال گذشته برگردند.

ولی از منظر دیگر، شاید سال 99 فرصتی برای پیداکردن مجدد خودمان بود. سال گذشته فرصتی بود که بتوانیم خود را از بیرون ببینیم. سال‌های قبل این فرصت نبود. حجم کار و فعالیت به‌حدی بود که فقط کارهای روتین و همیشگی انجام می‌شد.

با حجم فعالیت سال‌های گذشته، همیشه کارهای زیادی روی زمین مانده بود که نیاز به فرصت و فراغ بال داشت تا  بتوان به آنها رسیدگی کرد. شاید سال 99 این فرصت طلایی را در اختیار ما گذاشت. اینکه به این کارها رسیدیم یا نه، بستگی به خودمان داشت.

و اما…

در شروع سال 1400 امیدوارم که این سال، سالی باشد که در پایان آن بگوییم: ” خدا را شکر که به خیر گذشت”.

خیر به‌ تمام معنی‌ها.

امیدوارم امسال، سالی سرشار از سلامتی، سلامتی، سلامتی و موفقیت برای شما دوستان باشد.

چند روزی هست که ذهنم برای نوشتن خالی کرده!

فقط جهت خالی نبودن عریضه، عکسی از پروازی که امروز به خلبانی برادرم داشتم را به اشتراک می‌گذارم.

حیف شد که هر دو نفر توی عکس جا نشدیم.

گاهی کندن از جایی که هستی باعث می‌شود که بتوانی با نیرویی مظاعف به کارهایت برسی.

احتمالاً شما هم این حس را تجربه کرده‌اید که همیشه جایی وجود دارد که باعث می‌شود ذهن شما رفرش شود و با نیرویی بیشتر کار را ادامه دهید.

پرواز برای من این حالت را دارد و به من آرامش می‌دهد.

این آرامش را دوست دارم.

گــاهـی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود
گــاهـی نمی‌شود، که نمی‌شود، که نمی‌شود…
گــه جور می‌شود خود آن بی‌مقدمه
گــه با دو‌صد مقدمه ناجور می‌شود…
گــاهـی هزار دوره دعا بی‌اجابت است
گــاهـی نگفته قرعه به نام تو می‌شود…
گــاهـی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست
گــاهـی تمام شهر گدای تو می‌شود…
گــاهـی برای خنده دلم تنگ می‌شود
گــاهـی دلم تراشه‌ای از سنگ می‌شود…
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی‌رنگ می‌شود…
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر می‌شود
از هــرچه زندگی‌ست دلت سیر می‌شود…
گــویـی به خواب بود، جوانی‌مان گذشت
گــاهـی چه زود، فرصت‌مان دیر می‌شود…
کــاری ندارم کجایی، چه می‌کنی
بـی عـشق سر مکن که دلت پیر می‌شود….

شعر زیبای زنده‌یاد قیصر امین پور

بعضی مواقع، انگار کل دنیا می‌خواهند جلوی تو را بگیرند. هریک به طریقی.

یکی زبانی، دیگری فکری، آن‌یکی با بی‌تفاوتی…

ولی هرچه هست، فقط خودت تعیین‌کننده‌ای که بتوانی یا نه.

فکر می‌کنم اوضاع و احوال این روزهای من و خیلی از ما مصداق این شعر است:

گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود…

محمدرضا شعبانعلی می‌نویسد:

مراقب باش که برای مردم، نه بند مهم است و نه بندباز؛ بلکه این هیجان بندبازی است که آن‌ها را به بند خویش کشیده است.

سقوط تو از بند برایشان، همان‌قدر جذاب است که بند‌بازی‌ات.

گام‌های روی بند را نه به خاطر همهمه‌ی تشویق آن‌ها، که برای لذت خودت بردار تا وقتی پایین افتادی، لبخند هم‌چنان بر لبانت باقی‌بماند.

محمدرضا شعبانعلی

به‌نظر من جملات بالا را باید با طلا نوشت.

گاهی ما دچار خودشیفتگی مزمن می‌شویم به نحوی‌که فکر می‌کنیم کسی بهتر از ما وجود ندارد و اگر ما نباشیم، کل کار دنیا لنگ می‌ماند. محمدرضا در این جملات برداشت و نگرش مردم نسبت به ما را به بهترین وجه به‌تصویر کشیده‌است.

آن‌ها به این کار ندارند که تو پیشرفت می‌کنی یا پسرفت. به این کار ندارند که دچار مشکل هستی یا خیر؛ بلکه به این فکر هستند که تا چه میزان تو، داستان‌های تو و زندگی تو برای آن‌ها جذاب است.

حال ممکن‌است داستان تو کاملاً غم‌انگیز باشد ولی برای آن‌ها اهمیتی ندارد.

با چنین مردمی،وقت تلف کردن است که بخواهی برای خوشایند آن‌ها گام برداری.

زندگیت را براساس خوشایند خودت تنظیم کن. نهایتاً کسی به تو مدال افتخار برای باب‌میل وی عمل‌کردن نمی‌دهد.

اصل خودت باش و برای خودت زندگی کن.

باید تجربه کرد. تجربه چیزهایی که تابحال با آنها بیگانه بودی، ولی بهرحال باید شروع کرد.

این تجربه می‌تواند مثل نوشیدن یک چای جنگلی باشد. مزه‌ خاصی که ممکن است تاکنون تجربه نکرده باشید.

این مزه خاص می‌تواند حاصل آتشی باشد که با شاخه‌های ریز درختان درست شده است.

شاید هم از گیاهان منحصربه‌فردی که در کتری ریخته شده‌اند.

هرچه باشد، چه خوب و چه بد، باید تجربه‌اش کرد.

جالب است که این مزه را فقط در خود جنگل و هنگام نوشیدن چای تجربه می‌کنید.

حالا ارتباط نوشیدن چای جنگلی با اولین پست من در چیست؟

شاید ارتباط آن فقط در این حد است که بگویم، باید چیزهای جدید را تجربه کرد.

شاید اگر این خانه نشینی اجباری کرونایی نبود به فکر خیلی چیزها نمی‌ افتادم.

به این فکر که نیاز به سایت دارم. این‌ که نیاز به راه‌های دیگری برای ارتباط با دوستان هست.

نیاز به این نوع ارتباط را قبلا احساس نکرده بودم.

اما شرایط جدید باعث شد تا به‌صورت جدی در مورد آن فکر کنم.

شاید دیر شروع کرده باشم ولی، دوست دارم بتوانم این مسیر را هم تجربه کنم.

زمانه در حال عوض شدن هست و باید با آن هماهنگ بود. در غیر اینصورت، حذف شدنمان حتمی‌ است.

فعلا همین مطلب را به‌عنوان مقدمه‌ای برای ورود به این دنیا داشته باشید تا بعد…